بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و
سکوت در مسجد حکمفرما شد
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا
پیرمرد بدنبال جوان به راه
افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: که میخواهد تمام آنها را قربانی کند
و
بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن
گوسفندان شدند
و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: که به مسجد بازگردد
و شخص دیگری را برای کمک با خود بیار
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت
و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده
نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید
به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود